توليد يا فرآوري، از اصطلاحات علم اقتصاد، به معني تهيه كالا و خدمات مورد نياز با استفاده از منابع و امكانات موجود است. فعاليّت توليدي سلسله اقداماتي است كه براي تبديل منابع به كالاهاي مورد نياز صورت ميگيرد.
توليد يا ساخت نام صنعت بسيار مهمّي ست كه از ماقبل تاريخ ايجاد شد. شايد بتوان توليد را اوّلين صنعت بشر دانست. نياز به توليد، منجز به پيشرفت تمام رشتههاي مهندسي شد.
توليد يا فرآوري، از اصطلاحات علم اقتصاد، به معني تهيه كالا و خدمات مورد نياز با استفاده از منابع و امكانات موجود است. فعاليّت توليدي سلسله اقداماتي است كه براي تبديل منابع به كالاهاي مورد نياز صورت ميگيرد
فصل تعطیلى مدارس بود و من پیش پدرم در مغازه کار مىکردم، یکروز ایشان آمد و گفت: »من دارم مىروم منطقه، مىخواهى با من بیایى؟« برایت یک تنوع هم هست. من از این پیشنهاد استقبال کرده و آماده حرکت شدیم. ابتدا به کردستان رفتیم من آن زمان نمىدانستم که ایشان چه مقام و چه مسئولیتى دارند او در آنجا خود را به عنوان مهندس معرفى کرد. با هم به مقر فرماندهى مراجعه کرده و برگه تردد در منطقه بیجار را گرفتیم بیجار جایى بودکه در آنحا براى ارتباط با روستاهاى اطراف در حال پل زدن بودند ایشان در آن زمان با جهاد نیز همکارى داشتند، شبها بعداز اتمام کار براى استراحت به آبادیهاى نزدیک محل کار مىرفتند، در آن شب وقتى هوا تاریک شد و کار تمام شد من به او گفتم: »داداش بهتر است زودتر برویم دیر مىشود.« ایشان گفتند: »کجا برویم؟« گفتم: مگر براى استراحت به مقر پایگاه نمىرویم؟ گفت: همین جا مىخوابیم مگر اینجا چه مشکلى دارد؟ من که کاملاً تعجب کرده بودم که سفرهاى انداختند و لیوانهاى پلاستیکى و کاسههاى پلاستیکى آوردند و به اتفاق کارگرها شام بسیار مختصرى داشتند که مشغول خوردن شدند. با اینکه بعضى از کارگرهاى آنجا محلى بودند و اصرار زیادى به ایشان مىکردند که بروند در منزل آنها بخوابند ولى او قبول نمىکرد و در همان جا در چادرى که کارگرها مىخوابیدند با دو تا پتوى سربازى خوابیدند
بعد از اینکه قرار شد ازدواج کنیم براى خرید لوازم و اثایه به بازار رفتیم اول یک جلد کلام ا... مجید خریدارى شد. بلافاصله ایشان - حسن آقا - گفتند: یک مقنعه هم براى ایشان بردارید. در آن زمان من به جاى مقنهعه از روسرى استفاده مىکردم و بعد روى آن چادر به سر مىگذاشتم. حسن آقا تأکید داشت که چادر حتماً با مقنعه باشد.
روز عید بود. به همراه خانواده شان به عید دیدنى یکى از اقوام رفته بودیم متأسفانه بعضى از خانمهاى آن خانواده حجابشان درست نبود به محض اینکه حسن آقا متوجه این مسئله شدند، از جا برخاستند و از خانه خارج شدند و در داخل کوچه منتظر ماندند که بقیه اعضاء خانواده بعد از دیدن بیرون بیایند. وقتى من از خانه خارج شدم او داخل کوچه ایستاده بود. با هم به گل فروشى رفته گلدان و گلى خریدیم و به صحن جمهورى اسلامى رفته و مزار پسر خاله شهیدم را زیارت کردیم.
در سال 1361 با توجه به تسلطى که به زبان عربى داشتند از طرف سپاه به مکه معظمه اعزام شدند ظاهراً خود ایشان براى اینکه حج فعالیتهاى تبلیغى و روشنگرانه انجام دهند و همچنین بیت ا... الحرام را زیارت نمایند اعلام تمایل کرده بودند
شب شده بود اواخر شب حسن آقا که در فاو به فعالیت مشغول بود و هر روزه این مسافت را بین اهواز و فاو را رفت و آمد میکرد، به منزل آمد. او به علت تلاش بى وقفه روزمرهاش به شدت خسته مىباشد. نصف شب صداى نماز شبش را شنیدم اذکار و ادعیهاش تا هنگام اذان صبح هم ادامه پیدا کرد و بلافاصله بعد از اذان نمازاول وقت را هم به جا آورد مختصرى استراحت کرد و مجدداً براى انجام مأموریت همراه رانندهاش از منزل خارج شد این موارد کار همیشگى اش بود.
علاقه خاصى به ائمه اطهار داشتند به حضرت زینب )ع( هم خیلى اظهار ارادت مىکردند یک با برایم در دوران عقد نامهاى نوشته بود در متن نامه طرح سه قلب را کشیده بودند روى یکى از آنها اسم خودش و روى دیگرى اسم مرا نوشته بود و در وسط این دو قلب هم روى قلب سوم کلمه زینب را نوشته بود.
من در اهواز بودم حسن آقا براى انجام مأموریتى به تهران رفته بود روزى رنگ تلفن به صدا در آمد گوشى را برداشتم حسن آقا بود. او گفت: فردا صبح با امام دیدار داریم شما دوست دارید امام را زیارت کنید. گفتم: من ازخدا مىخواهم چه آرزویى بهتر از این که خدا برآورده کرده است. گفت: پس شما آماده شوید یک ساعت دیگر راننده دنبالتان خواهد آمد انشاء اللَّه فردا صبح تهران باشید. ساعتى نگذشته بودکه راننده با ماشین دنبالمان آمد. به سمت تهران حرکت کردیم روز بعد ساعت 6 صبح به تهران رسیدیم. به منزل یکى از همکاران حسن آقا رفتیم ساعت دیدار با امام 9 صبح بود به جماران رفتیم براى ما کارت دست بوسى امام گرفته بود. پس از بازدید حسن آقا نزد من آمد در حالى که نفس نفس مىزد و گفت: خانم بیایید بیایید اینجا گفتم: بله گفت: این کارت، مجوز شرفیابى به حضور امام و دست بوسى ایشان است. شما بروید و امام را زیارت کنید. گفتم: نه شما که اینقدر امام را دوست دارید علاقه خاص دارید شما بروید و امام را زیارت کنید آخر شما 6 سال است امام را ندیدهاید. گفت: نه بیایید اینجا این سهمیه شماست بروید و امام را زیارت کنید. هر چه اصرار کردم تا بلکه ایشان به خدمت امام مشرف شدند زیر بار نرفت و مجدداً گفت: این زحمات شما بودکه شرایط را فراهم کرد که من اینقدر در جبهه خدمت کنم. اگر شما این 6 سال راهپیمایى من نبودى و بار 3 فرزند را به دوش نمىکشیدى و ازاین شهر به آن شهر با آن همه سختىها و غربت نمىآمدى و ابراز خستگى مىکردى شرایط حضور من در جبهه تا این حد مهیا نمىشد. این سهم خوبىهاى شماست بدانید که بهترین چیزى که دوست دارم به شما مىدهم بیائید و بروید نزد امام. فقط یک خواسته از شما دارم و آن این استکه وقتى به دست بوسى امام رفتید از قول من به ایشان بگوئید: شوهرم از شما التماس دعا دارند. من همراه دختر 4 - 3/5 ماههام به دستبوسى امام رفتم، چهار نفر دیگر هم مجوز دستبوسى داشتند. دست امام را بوسیدم و گفتم: شوهرم گفته است: التماس دعا امام دستى به سر فرزندم کشیدند و گفتند: حاجتشان روا! امام واقعاً چهرهاى نورانى داشت خیلى نورانى. از جماران خارج شدم حسن آقا به سمت من آمد سفارش مرا به امام رساندید؟ گفتم: بله حالا حاجتتان چه بود؟ گفت: حاجتم شهادت بود. خدا را گواه مىگیرم، سه شنبه هفته بعد بود که حسن آقا به حاجتش رسید و شربت لقاء پروردگار را نوشید.
یک روز حسن آقا گفت: مىخواهم جهت تحقیق براى انتخاب رشته و ادامه تحصیل به تهران بروم. گفتم: در مشهد که همه نوع امکانات و مراکز تحصیلى موجود است. گفت: نه، اجازه بدهید به تهران بروم، آنجا زمینههاى بیشترى موجود است. در تهران دوستى به نام آقاى ثابتى داشتم که هم اکنون فوت کرده است. گفتم: پس وقتى به تهران رفتى، برو پهلوى آقاى ثابتى و از ایشان کمک بگیر، او عازم تهران شد دو سه روز گذشت که حسن آقا زنگ زد و گفت: من هم اکنون در قرار گاه توپخانه بازداشت هستم. گفتم چرا مگر چه کار کردى؟ که تورا بازداشت کردهاند. گفت: من با یک نفردر حین حرکت رخورد کردم و بین مان مشاجره پیش آمد که ما را به اینجا آوردند. گفتم: چه نوع درگیرى بین شما بوده است؟ گفت: همینطورکه راه مىرفتم شانهام به شانهاش خورده و به دعوا منجر شد. گفتم: باید چه کار کرد؟ گفت: به آقاى ثابتى بگویید مبلغ دو هزار تومان به پاسگاه بیاورند تا را رها کنند. معلوم نبود این مبلغ را به عنوان جریمه خواسته بودند یا به عنوان رشوه، با آقا ثابتى تماس گرفتم و مطلب رابه وى گفتم، او هم دو هزار تومان به پاسگاه داده بود و حسن آقا آزاد شده بود. وقتى به مشهد آمد خیلى به اعمالش پیچیدم که شما حتماً باید به درس خواندن ادامه دهى. گفت: نه من درس نمىخواهم هدف هایى دارم که باید به آنها بپردازم. گفتیم: بالاخره وقتى تحصلات بالا باشد به هدف هایت بهتر مىتوانى برسى. حاج آقاى حسینى که روحانى بود هم خیلى با او صحبت کرد و نهایتاً حسن آقا گفت: متن باید به قم بروم و با نماینده امام خمینى صحبت کنم و براى ادامه تحصیل مجوز بگیرم. گفتم: مسئلهاى نیست شما مشورت کنید. حسن آقا به قم رفت و برگشت و گفت: از نماینده امام اجازه ادامه تحصیل گرفتم و آمادهام به تحصیل ادامه بدهم او کشور کاندا را براى ادامه تحصیل برگزید و عازم آنجا شد.
وقتى حضرت امام به فرانسه تشریف برده و در نوفل لوشاتو مستقر شده بودند، حسن با من تماس گرفت و گفت: من به پاریس آمدهام و مىخواهم درخدمت امام باشم. او با من در کار هایش مشورت مىکرد، با هم قرار گذاشته بودیم که هر اتفاقى براى هر کدام از ما در ایران یا در خارج ازکشور افتاد، همدیگر را در جریان بگذاریم طبق همین توافق او هر کارى مىخواست انجام دهد از من نظر مىخواست. گفتم: اگر لطمهاى به درست وارد نمىشود، اشکالى ندارد به خدمت امام بروید. گفت: چشم در نوفل لوشاتو )فرانسه( حدود 14 روز در خدمت امام به نگهبانى مشغول بود و گاهى اوقات هم از ایشان به عنوان مترجم استفاده مىشد بعد از این مدت امام دانشجویان را جمع کرده و با هر یک از آنان به صحبت مىپردازند و نهایتاً به آنها مىگویند، بروید درستان را ادامه داده و به پایان برسانید که به زودى در مملکن خودتان مورد نیاز خواهید بود. حسن هم به کانادا برگشته بود، بعد از مدتى به من تلفن زد و گفت: بنا به دستور حضرت امام به کانادا برگشته و هم اکنون مشغول به تحصیل مىباشم.